۱. «اومدم برای ریکاوری. مشکلم حل نمیشه. فقط کمکم کنید که زندگی رو دوباره شروع کنم. از ساختمون بیست طبقه زمین افتادم و تک تک استخوونام خرد شده. من یه بدن جدید لازم دارم.نپرسید چی شده که دونستنش کمکی نمیکنه. هر کاری کردیم نشد. امیر همه کاری کرد و نشد.»
۲. آتوسا بالاخره راضی میشود داستان را تعریف کند. رابطه پنج سالهای که از ترم چهار دانشگاه شروع شده، عشقِ زیاد، رابطهی خوب و کم فراز و نشیب، بی هیچ مشکل جدی. تا اینکه امیر پایانِ سربازی ماجرا را به خانواده میگوید. داستانِ تکراری: مخالفت خانواده حتی قبل از دیدنِ آتوسا، بدگویی از آتوسا و همه دخترهایی که با پسرها دوست میشوند و «معلوم نیس همچین دختری قبل از تو با چن تا پسر بوده!» و اعتماد بنفس پایین امیر و ترسش از بیان مودبانه خواستههایش، تصور غلطش که پافشاری برخواستهاش به معنای بیاحترامی به والدین است و در پایان؛ «میدونی آتوسا! فایده نداره، مامانم هیچجوره موافقت نمیکنه، باید تمومش کنیم»
۳. وقتی میگویید «هر کاری کردیم نشد» تعجب میکنم. واقعا همه کار کردید؟
خواستههایتان را شفاف گفتید؟
با ده تا مشاور که این کارهاند مشورت کردهاید؟
سختیها را تحمل کردهاید؟
از خواستههای مالی که برای تطمیعتان مهیا کردهاند، گذشتهاید؟
خانواده را پیش مشاور بردهاید؟
دست هم را گرفتهاید و قول دادهاید که هر چه پیش آید ما مال همیم؟
و هزاران کار دیگر؟
چطور وقتی همهی این کارها را نکردهاید میگویید:«هر کاری کردیم نشد»؟
«نخواستن»ها را پای «نتوانستن» و «نشدن» نگذارید.
نوشته دکتر فریبرز استیلایی متخصص اعصاب و روان
Powered by Froala Editor
دانلود فایل